یکی رفت * یکی اومد
مادر بزرگ واسه افسانه قصه می گفت :
گونه های افسانه خیس خیس شده بودند
آخه خیلی وقت بود سر رو سر شونه یکی نذاشته بود تا صدای گریه هاش رو بشنوه
مادر بزرگ اینجوری شروع کرد:
یکی بود یکی نبود
اما همونی که بود برا همه بس بود.
تودلش یه عالمه آرزو بود
دوست داشت یکی رو همدم خود کنه
که گاهی با هم درد دل کنند
میخ واست یکی روبیافرینه که بتونه درکش کنه
آخه از بی همدمی داشت می می مرد
و خدا انسان را آفرید.
دیگه او تنها نبود
دیگه همسفر داشت
دیگه همراه و همراز داشت
اونم یکی رو داشت که سرش رو شونه اش بذاره و هق هق گریه کند.
آه خدایا:
چرا مرا آفریدی
نکنه داشتی از تنهایی خسته می شدی؟؟؟؟
یا دیگه دنیا برات یک رنگ شده بود و مزه ای نداشت
نمی دونم
اصلا ولش کن چی دارم می گم
اون که دلش بنده چراش نیست
بند من است
و من هم بند او
اما تو چهار راه دنیا بدجوری احساس می کنم
تنها هستم
بدجوری
می دونم تقصیر دل صاحب مرده خودمه می دونم چون جای اوبوده حالا نمی تونه ببینه که یکی دیگه جاش رو گرفته
خدایی که آدما رو همه زیک گل آفرید
جایی می خواست واسه خودش
تو سینه ها
دل آفرید.
می دونم همه را می دونم
اما بازم نمی دونم چرا وقتی یه چیز رو از من می گیره
خیلی ازش دلگیر می شم.
آخه تو هم حق داری
تو هم نمی تونی دیگری رو ببینی
چون عاشق منی
مادر بزرگ اینو و گفت و افسانه آروم آروم به خواب رفت
خدا اگه یه چیز رو ازت بگیره
حتما
چیزای بهتر بهت می ده
لا لا لا لایی
لا لا لا لایی
می گن یکی به شیطون گفت لعنت خدا به تو
شیطون گفت:
من 6000 سال عبادت کردم تو ندید ی
من سالها ساکن بهشت بودم تو ندیدی
من تو حیاط خلوت خدا راحت می رفتم و می اومدم تو ندیدی
من معلم بعضی از فرشته ها بودم تو ندیدی
من محرم برخی از اسرار لوح محفوظ بودم تو نبودی
من.......................
اما تورا من بارها در حال گناه دیده ام
پس...............................
کاره شیطونه دیگه!
مناجات نامه شیطانی:
خدایا:
اگه از روی غرور بر مخلوقت سجده نکرده نه به خاطر آدم که به خاطر عشق بیش از حدم نسبت به تو بود.
خدایا:
مگه عاشق حقیقی کسی می تواند درکنار خود غیر از معشوقش کس دیگری را ببیند.
خدایا:
چرا با دوریت عذابم می دهی
بگذار حرف آخر را بزنم:
اگه هزار بار دیگر هم آدم بیافرینی
باز به خاطر نداشتن چشم دیدن هوو
او را سجده نخواهم کرد.
آمین
او در دل می نشیند چون تنها عضو بدن است که نشان از خدا دارد.
او هنوز هم سالهاست به دنبال بهانه ای برای دیدن خدا می گردد.
اما رویش نمی شود با او رودررو شود. به همین دلیل از دریچه قلبت یواشکی به او می نگرد.او نیک می داند دل جای اوست.
خدایی که آدما رو همه ز یک گل آفرید جایی می خواست واسه خودش تو سینه ها دل آفرید
او قسم خورده است دلها را تسخیر کند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ