سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همانا خدا بر عهده شما واجبهایى نهاده ، آن را ضایع مکنید و حدودى برایتان نهاده از آن مگذرید و از چیزهایى تان بازداشته حرمت آن را مشکنید و چیزهایى را براى شما نگفته و آن را از روى فراموشى وانگذارده ، پس خود را در باره آن به رنج میفکنید . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 85 بهمن 3 , ساعت 6:14 عصر

یکی رفت * یکی اومد

مادر بزرگ واسه افسانه قصه می گفت :

گونه های  افسانه  خیس  خیس شده بودند

آخه خیلی وقت بود سر رو سر شونه یکی نذاشته بود تا صدای گریه هاش رو بشنوه

مادر بزرگ اینجوری شروع کرد:

یکی بود     یکی نبود

اما همونی که بود برا همه بس بود.

تودلش یه عالمه آرزو بود

دوست داشت یکی رو همدم خود کنه

که گاهی با هم درد دل کنند

میخ واست یکی روبیافرینه که بتونه درکش کنه

آخه از بی همدمی داشت می می مرد

 

 

و خدا انسان را آفرید.

 

 

دیگه او تنها نبود

دیگه همسفر داشت

دیگه همراه و همراز داشت

اونم یکی رو داشت که سرش رو شونه اش بذاره و هق هق گریه کند.

آه خدایا:

چرا مرا آفریدی

نکنه داشتی از تنهایی خسته  می شدی؟؟؟؟

یا دیگه دنیا برات یک رنگ شده بود و مزه ای نداشت

نمی دونم

اصلا ولش کن چی دارم می گم

اون که دلش بنده چراش نیست

بند من است

و من هم بند او

اما تو چهار راه دنیا بدجوری احساس می کنم

تنها هستم

بدجوری

می دونم تقصیر دل صاحب مرده  خودمه   می دونم چون جای اوبوده حالا نمی تونه ببینه که یکی دیگه جاش رو گرفته

خدایی که آدما رو همه زیک گل آفرید

جایی می خواست واسه خودش

تو سینه ها

دل آفرید.

می دونم  همه را می دونم

اما بازم نمی دونم چرا وقتی یه چیز رو از من می گیره

خیلی ازش دلگیر می شم.

آخه تو هم حق داری

تو هم نمی تونی دیگری رو ببینی

چون عاشق منی

مادر بزرگ اینو و گفت و افسانه آروم آروم به خواب رفت

خدا اگه یه چیز رو ازت بگیره

حتما

چیزای بهتر بهت می ده

لا لا لا لایی

لا لا لا لایی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ